نتایج جستجو برای عبارت :

طرف دالون بگرده سر آفتابگردونامون

اتا یار بیتمه اونور مله
ونه دست دیئه هفت بند لله
چنده من بتجم سر بادونه
چنده من بکنم کلسی برمه
 
ذوبیده پاشو لا بنداز مه ره خو بیته
ذوبیده ره خو بیته
دو دست افتو بیته
بورده چشمه او بیته
ذوبیده پاشو لا بنداز مه ره خو بیته
 
کیجا ته هر ده دست طلا بگرده
کیجا ته وجود بی بلا بگرده
هرکی خوانه ته ره از من بیئره
وشونه عروسی عذا بگرده
 
ذوبیده پاشو لا بنداز مه ره خو بیته
ذوبیده ره خو بیته
دو دست افتو بیته
بورده چشمه او بیته
ذوبیده پاشو لا بنداز مه ره خو بی
به عنوان دستاورد هفت سال گذشته همین بس که از خوب بیدار بشی، بچرخم سمتت و خیلی جدی بهت بگم فکر می‌کنم دیگه دوستت ندارم، نمی‌دونم چی تغییر کرده، منو ببخش. چشم‌هات رو، اون چشم‌های براق مشکی‌ت رو آهسته باز و بسته کنی و به بی‌خیال‌ترین و مطمئن‌ترین حالت عالم بگی برو بچه. و خب نذاری برم. من رو ببوسی. روی پیشونی. بازوت رو حلقه کنی دورم و اونقدر مومن باشی که ناشیانه‌ترین دروغ سیزده* که نه، بلکه کل زندگیم رو گفته باشم. صورتت رو بشوری، قهوه دم کنی و
من معتقدم در هر مقطعی از تاریخ، در هر زمان و مکانی
هیچ انسانی در هیچ کجا بدون نور هدایت و چراغ راهنما رها نشده
ولی باور دارم که در خانه اگر کس است یک حرف بس است
کسی که دغدغه ی راه درست رو داشته باشه، بالاخره اون رو پیدا می کنه
مگر اینکه خودش قلبا نخواسته باشه و دنبال بهانه بگرده
...
زمین خدا هیچگاه از حجت خالی نیست
*ساختمان هشت‌وجهی بود و تقارن محض سراسر ساختمان را پوشانده بود. از دالون‌های بزرگی عبور می‌کردم تا به خارج از ساختمان برسم. من باید به فاصله‌ی کوتاهی خودم را به یکی دیگر از وجوه ساختمان می‌رساندم. اما آدمی در تقارن محض گم می‌شود. گم و گور. وقتی هر طرف را که نگاه کنی با طرف دیگر تفاوتی ندارد، ترس تمام وجودت را فرا می‌گیرد. من در تقارن محض گم شده بودم و زمان می‌گذشت.
وقتی می‌دانی باید شرایطت را عوض کنی ولی هیچ نشانه‌ای، مطلقا هیچ نشانه‌ای
امروز صبح فردی رو ملاقات کردم که سمت اجرایی داشت
قانون رو به درستیِ کامل اجرا کرده بود با یک خلافکار
دقیقا طبق مقررات با متخلف برخورد کرده بود
(ضمنا آسون ترین و سهل ترین مجازات رو هم در نظر گرفته بود، با متخلف نهایتا قرار بود برخوردی کتبی بشه اون هم شاید!)
اما
احساس گناه می کرد!
چرا باید کسی که قانون رو شکسته راست راست بگرده و با افتخار تعریف کنه
و
اونی که حکم رو اجرا می کنه احساس گناه کنه؟
اجازه بدیم هر کسی هر غلطی می خواد بکنه!
قرارد شد درباره یه ریک و اتفاق هایی که این چندسال براش افتاده  بگم  تا چشم بهم بزنید سه گانه های Walking Dead شروع میش و میشون هم  از سریال خارج  میسه و تنها چند قسمت تو یه فصل دهم هیت و احتمالا میره که دنبال ریک بگرده  سرنوشت سریال برمیگرده  به این سه گانه  میتونه  حتی سریال  تموم  شه  و یا میتونه شخصیت هایی رو حذف کنه  یا شخصیت جدید اضافه کنه... احتمالا  ریک  کلن عوض شده باشه! شاید هم تو کما  بوده و حافظش رو  از دست داده باشه!  هر بلایی میتونه  سر ر
سالها پیش که برق نبود حس خوبی داشتیم . خاطره ها بسیار جذاب تر و رویایی تر بود  با نور فانوس درس می خواندیم , مشق می نوشتیم  با چراغ طوری به استقبال گلهای زعفران می رفتیم وقتی از دور دست ها نوری به چشم می خورد خبری از دوست رفیق و یا میهمانی بود . نور زیبای چراغ طوری در بزم میهمانی ها عروسی ها و تعزیه خوانی ها بسیار ماندگار و دل انگیز بود  وقتی نورش کم میشد پمپ کوچکی داشت که با چند تلمبه به روشناییش می افزود . چراغ بادی بهترین یار و یاور در دل تاریکی
دانلود رمان اسطوره اثر پگاه با فرمت های PDF ، Apk و ePub با لینک مستقیم و رایگان
رمان اسطوره درباره دختری دانشجو است به نام شاداب که در ترم سه رشته مهندسی عمران در دانشگاه تهران درس میخونه. وضعیت مالی خانواده شاداب ضعیف است و برای گذران زندگی مجبور میشه در کنار تحصیل به دنبال کاری نیمه وقت بگرده.
ادامه مطلب
جایی خونده بودم که زن ها بدون معشوق بودن ودلبر بودن برای کسی معمولی هستن!
 
مخالف این جمله بودم ، مگه میشه زنی که هنرمنده و معشوق کسی هم نیست معمولی باشه؟؟
 
مگه میشه یک مادر مهربان معمولی باشه؟
 
مگه میشه زنی که سیاست مداره معمولی باشه؟؟
 
یک "نه" قاطع جوابش بود.
 
کلمه معمولی درون جمله به حدی برام پررنگ بود که متوجه نبودم میشه جوردیگه خوندو برداشت کرد
ادامه مطلب
زیر فشار فکر لابه لای غم میری نیس کسی درک کنه حالو روز تو رو به اجبار اومدیو داری نخواسته میری جمع کن بنیان کج غم شبوعرضه ادبو احترام       چن سالیه که درگیر اجتمام   ههَاشتباه رو اشتباه   سرتا پا توجیه شده اجتمامَمدور و بریامم اتفاقا  میخوان اشتباه کنم از ته چاهمنَ چشمام بازه رو هدفمم وقتی میخونم دشمنا استتار کَر
دندونو ساییدم  کفریم از قشرِ راحت ترین راه این بوده که بخونمو بشم استوارترترو خشک سوختن پای هم ولی من سریعترینم نمیذارم بمیرم
◄ صورت مسئله را درست طراحی کنیم

یکی از اشکالات مادیون ، اشکال در پیدا کردن راه حل هست. مثل دو دانش اموز که به یک مسئله یک جور نگاه میکنند اما یکی به جواب میرسد و یکی نمیرسد مثلا ما میگوییم توحید فطریست ، پس چرا انسانها بر سرش اختلاف دارند ، یکی میگه خدا هست و یکی میگه نیست؟حتی دانشمندان طراز اول دنیا در طول تاریخ ، هم خداباور هستند هم غیر موحد . پس توحید لااقل فطری نیست
جواب ساده هست
اشکال غیرموحدین مسیر غلطی هست که برای رسیدن به جواب طی میکنن
سالها پیش که برق نبود حس خوبی داشتیم . خاطره ها بسیار جذاب تر و رویایی تر بود  با نور فانوس درس می خواندیم , مشق می نوشتیم  با چراغ طوری به استقبال گلهای زعفران می رفتیم وقتی از دور دست ها نوری به چشم می خورد خبری از دوست رفیق و یا میهمانی بود . نور زیبای چراغ طوری در بزم میهمانی ها عروسی ها و تعزیه خوانی ها بسیار ماندگار و دل انگیز بود  وقتی نورش کم میشد پمپ کوچکی داشت که با چند تلمبه به روشناییش می افزود . چراغ بادی بهترین یار و یاور در دل تاریکی
تق تق زینگ زینگ واق واق شپ شپ میو میو این ها فقط برخی از حرف هایی هستند که ما در زندگی مان به کار میبریم که در واقع خیلی شباهتی به صدای اصلی شان نیستد اصلا انگار کلمات ناتوان اند اونقدر ناتوان که حتی قادر به ساختن صدا ها هم نیستند پس چطور میتوانند احساسات را بیان کنند مثل همین الان که انگار نمیتوانم احساساتم را بیان کنم  احساسات زندانی کلمات شده اند نه شاید هم بالا تر آدم ها اسیر کلمات شده اند ما یک سلام داریم ولی کلی سلام داریم یه دوست دارم دا
سرگرمی یه آدم بیکاری که روز جمعه اطرافیانش رفتن پی کار و گردش خودشون و اونو تو خونه تنها گذاشتن، می‌تونه این باشه که بره تو دیوار بگرده و بخونه که ملت به چه دلایلی لوازم نوی تازه خریده‌ی خودشونو می‌خوان بفروشن.
جا ندارم
کادویی بوده، دوستش ندارم
اسباب‌کشی دارم
مهاجرت در پیش دارم
جهیزیه‌م بوده، بلااستفاده مونده
...
برام جالبه که برام جالبه.
تق تق زینگ زینگ واق واق شپ شپ میو میو این ها فقط برخی از حرف هایی هستند که ما در زندگی مان به کار میبریم که در واقع خیلی شباهتی به صدای اصلی شان ندارند  اصلا انگار کلمات ناتوان اند اونقدر ناتوان که حتی قادر به ساختن صدا ها هم نیستند پس چطور میتوانند احساسات را بیان کنند مثل همین الان که انگار نمیتوانم احساساتم را بیان کنم  احساسات زندانی کلمات شده اند نه شاید هم بالا تر آدم ها اسیر کلمات شده اند ما یک سلام داریم ولی کلی سلام داریم یه دوست دارم
میدونین
گاهی وقتا عطش هموطنانم رو برای رفتن به خارج درک میکنم
اگه ما از بچگی 5 تا کشور خارجی سفر میکردیم تصویر درست تری به دست میاوردیم و دم به دم ادم پناهنده نمیشدن که هر جور تجاوز بکنن بهشون و بلا هم سرشون بیارن و خانومشونو جلوی چشمشون ترتیبشو بدن و اینام باز بگن المان جای خوبیه!
مثلا فکر کن من یا فاطمه یا هرکس
چقدر خوب میشد اگه ما خونه پدر و مادرمون بودیم
و همزمان خیالمون هم راحت بود که ای ول میتونیم هر وقت هرجا خواستیم بریم یا سفر کنیم یا زن
با سلام
کاربران گرامی چه چیزی باعث میشه یه آقا یه خانمی که خیلی از همسر خودش پایین تر باشه جذاب تر بدونه؟ شما حساب کنید تمام معیارهایی که مرد میپسنده همسرش داره، مثل اندام، رنگ پوست، قد، چهره، اخلاق و علاقه فی ما بین. ولی بازم بعضی مواقع بعضی از خانم ها با اینکه از همسر خودش در ملاک هایی که عرض شد پایین تر هستن واسه ش جذاب تر هستند.
حالا به نظرتون مرد باید چکار کنه که احتمالا همه تون میگید نگاهش رو کنترل کنه، حالا به غیر از نگاه باید چکار کنه؟
یارحمان 
و همین لحظه که روی تخت نشستم و به دیوار تکیه دادم 
مداحی حاج محمود کریمی (بی تو خشکم خاکم خرابم)  پلی کردم و می نویسم 
اشک هایی که ذره ذره از چشم هام میاد و بغضی که خورده میشه 
و مکالمات قبلش با خدا که گفتم من که همیشه با خودت دردودل کردم 
همیشه راز دلم رو به خودت گفتم و کمک از خودت خواستم 
هنوزم منتظر می مونم تا ببینم این دنیا کی میخواد اینجوری بگرده و من اینجور یه غصه 
رو تو دلم نگهدارم ! 
میدونم می بینی و قطعا همراهیم می کنی ... 
یادمه
شاید از همون شبی که جنینی چهارماهه بودم و روحم شکل گرفت با خودم گفتم من رابطه ای عاشقانه خواهم داشت که به ازدواج ختمش می کنم، اما هرچه گذشت بیشتر فهمیدم عشقی که دنبالش هستم بعد از ازدواج شکل می گیره، پس رفته رفته با روحم کلنجار رفتم و راضیش کردم به ازدواج سنتی. به مامان سپردم پی دختر خوب بگرده. چند روزی که گذشت دیدم نه خبری از پرونده های چندصد صفحه ای نه عکس هایی که روی دیوار اتاق چسبیده باشه و با نخ به هم وصل شده باشه. فهمیدم آبی که بخواد از خان
گذرم به یه دبیرستان دخترونه افتاد ... در و دیوار مدرسه پر بود از پوسترهای پرورشی و عرزشی. تمام پوسترها هم با یک مضمون : پسرها گرگن ،پسر خوب از طریق خواهر مادرش میاد خواستگاریت و کلا منع هر گونه ارتباط کلامی و فکری !
داشتم به این فکر میکردم آیا واقعا این همون نوع آموزشی هست که یه دختر رو برای زندگی توی جامعه مختلط ! آماده میکنه ؟!
یادم به همکلاسیام افتاد ... دختره یه سوال نمیتونه بپرسه آقای فلانی کلاس کجاست؟ حاضره دور تا دور دانشکده رو بگرده دنبال
شاید از همون شبی که جنینی چهارماهه بودم و روحم شکل گرفت با خودم گفتم من رابطه ای عاشقانه خواهم داشت که به ازدواج ختمش می کنم، اما هرچه گذشت بیشتر فهمیدم عشقی که دنبالش هستم بعد از ازدواج شکل می گیره، پس رفته رفته با روحم کلنجار رفتم و راضیش کردم به ازدواج سنتی. به مامان سپردم پی دختر خوب بگرده. چند روزی که گذشت دیدم نه خبری از پرونده های چندصد صفحه ای نه عکس هایی که روی دیوار اتاق چسبیده باشه و با نخ به هم وصل شده باشه. فهمیدم آبی که بخواد از خان
صبح زود رسیدم خونه...
بابام لباس پوشیده بود بره دنبال برادرم بگرده.
با هم رفتیم...
شهر مثل منطقه جنگی بود، چراغ راهنمایی نبود، نرده های جدا کننده بی آر تی ها رو کنده بودن و هنوز از بعضی بانک ها که دیشب سوزونده بودن دود میومد بیرون. 
رفتیم زندان، گفتن تو لیست ما اسمش نیست.
یگان ویژه، گفتن هیچ کس رو اینجا نیوردن.
امنیت اخلاقی، گفتن نیست.
دل نگران برگشتیم.
...
دم ظهر یکی از دوستان زنگ زدن و گفتن از طریق یه بنده خدایی پیگیری کردن و فهمیدن توی اطلاعات فل
تو که از اول هم هیچ نبودی و هیچ کجا نبودی ریز ریز رفتی، ریز ریز هم نیومده بودی، اصلا هیچوقت نیومده بودی و فقط من می دونم رفتن کسی که هیچوقت نیومده یعنی چی... سرابی بودی که هیچوقت نجوشیدی و تو که اصلا نبودی از اولین راهابی که گیر آوردی سرازیر شدی و ریختی تو اون گذشته پر از لجن... می فهمیدم داری می ری، بعد یکسال دوباره موهامو اتو می کردم، خط چشم نمی کشیدم ماسک نمی ذاشتم، میفهمیدم تو که هیچوقت نبودی داری می ری و دیگه کسی مشت نمی زد توی دلم، می ترسیدم
در دنیایی [پس از یک واقعه فاجعه بار] که توسط «اعداد» کنترل میشه و هر انسانی «شماره» مخصوص هویت خودش رو داره. این اعداد می‌تونه هر چیزی مربوط به زندگی شخص باشه. این شماره ممکنه مسافتی که شخص طی کرده یا تعداد دفعاتی که دیگران از یه شخص تعریف و تمجید کردن باشه. همچنین اگه این شماره‌شون صفر بشه، باعث سقوطشون به ورطه «گودال» میشه. در سال 305 تقویم آلشیان، هینا ماموریتی رو از مادرش که شمارش به صفر رسیده، به عهده می‌گیره تا به دنبال قهرمان افسانه‌ای
روزی جوانی به قصد اینکه دور دنیا رو بگرده و همینطور به دلیل اینکه پولی نداشت تا به مسافرت بپردازه پس تصمیم گرفت چوپانی بشه که برای چرای گوسفندانش به نقاط مختلف دنیا بره. اون می خواست دژهای مختلف و زنان مختلف دنیا رو ببینه تا بالاخره بفهمه که دژها و زنان سرزمین خودش از همه جا بهتره.پس جوانک گوسفندانی خرید و به حرکت افتاد و با باد هم مسیر شد. از دشت های آندلس گذشت و به طاریفا رسید و  روز به روز به گوسفندانش وابسته تر میشد . اونجا با پیرمردی الهام
بعد از مدت‌ها، اومدم و سر زدم به یک‌سری وبلاگ‌هایی که می‌شناختم. اغلب، فراموش شده و رها شده بودن. مثل خونه‌ای که مسافراش برنگشته‌ن و همه‌چیز همونطور باقی مونده و اما خاک خورده و بوی نم گرفته‌ان. بعضی هم که حتی آدرسی باقی نمونده بود و تبدیل به بلاگ دیگه‌ای شده بودن. اما، حسادت بردم به آدم‌هایی که هنوز می‌نوشتند. تاریخ آخرین نوشته‌شان همین تیر و مرداد بود. با خودم فکر کردم، چقدر از این آدم‌ها پایین‌ترم. یا کاش، با هم رفاقتی داشتیم. 
بعد
سلام
اخیرا سوالی طرح شد که چه توقعاتی رو از همسر آینده داشته باشیم غیر منطقی هست؟
معمولا هر کس با هم طرازش ازدواج می کنه، بحث فخر فروختن و غرور نیست، اگه بحث خود خواهی بود می رفت سراغ بالاتر، اما هر کس با هم فکرش احساس راحت تری داره.
سوالم اینه اگه یک نفر خیلی موفق بود، و افراد هم تراز او کمتر باشن، مثلا یک نفر قبل از ۳۰ سالگی، از هر نظر، از جمله شغلی - تحصیلی و مالی در سطح بسیار بالایی قرار داشته باشه، گذشته خوبی داشته باشه، سالم و خوش اخلاق و
آدم عمق تنهاییش رو وقتی می‌فهمه که اتفاق بدی واسش میفته و نیاز داره کسی دستشو محکم بگیره و فشار بده و بهش بگه: از پسش برمیای.  ولی پیدا نکنه چنین شخص امنی رو برای خودش. تلگرامو باز کنه و بالا و پایینش کنه و دنبال کسی بگرده که تو این موقعیت میتونه کمکش کنه ولی پیدا نکنه کسی رو. بعد مجبوره خودش خودشو بغل کنه و تو اوج تنهایی به این فکر کنه که واقعا از پسش برمیام؟ نمی‌شه همین الان زندگیم تموم بشه و لازم نباشه بعد از این اتفاقو ببینم؟ نمیشه تموم شه ه
پسره ی بیشعور ۱ میلیون میده یه تیشرت و جین ...چند ۱۰۰ هزار تومن میده پول آرایشگاه و صاف کردن موهاش  احمق...دماغ عمل کردنشووو  اونم پیش یکی از دکترای شاخ کشوووورو که دیگه نگممممم...
بعد به من میگه کتاب ۲۸ تومنی فقهو بدم بهش ...شب امتحانی
مامانشو میفرسته اتاق منو بگرده...خداااااایااااااااا...
و وقتی به مامانه میگم این کتابو ندارم...
میگه بگرد‌...بگرد هست ...!
حاااالموووو بهم میزنه...
از دنیا، فقط آسمون خدا رو نداره هااااا...
اه...
بدم میاد از اینطور ادما...
عمیق ترین و با احساس ترین فیلمی که دیدم . ترکیبی از عشق ، جاودانگی ، مرگ . میتونم بگم یکی از فلسفی ترین فیلمی بود که واقعا به دلم نشست. دارن آرنوفسکی کارگردانشه و احتمالا هم با فیلم بی نظیر "مرثیه ای برای یک رویا " اون رو میشناسین . الان به مورد علاقه ترین کاگردان برای من تبدیل شد.
این فیلم از سه داستان موازی شکیل شده ، یک پزشک محقق که همسرش بیماره و درحال جست و جو برای درمانه و در این حال همسرش یک کتابی رو داره درباره جنگجویی مینویسه که این میشه د
 
این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم...
خیلی زیاد...
به روز مرگم فکر میکنم...
به اینکه در لحطه مرگ چقدر ناتوان و بی دست و پا میشم...
چقدر نمیشه ازش فرار کنم...که یک لحظه تبدیل میشم به تلی از گوشت و استخون که حتی نمیتونه یک میلی متر قدم از قدم برداره...که حتی نمیتونه خودشو از نامحرم بپوشونه که حتی نمیتونه...هیچی!
که مثل این دوستانی که تو هواپیما زنده زنده سوختن...هیچ کاری از هیچ کسی برنمیاد و تسلیم تقدیر الهی میشم...پدر و مادر ..یا بچه و همسر ...شاید!هیچ کس نمیتو
خب از ه گفته بودم براتون
که وقتی تنهاس میاد با من
و وقتی اون دوتا دوستش رو می بینه کلا میذاره میره
تصمیمم این شد که ولش کنم هر غلطی خواست بکنه
گفتم خب هر وقت خواست با همیم هر وقتم نخواست بره سی خودش
دیگه م بد اخلاقی و اخم و تخم نکردم
چند شب پیشا اومد گفت میخواد واسه یکی از اون دوستاش تولد بگیره
اولش قرار بود کلی باشه و منم دعوت کرد
نمیخواستم برم و پیچوندم و در نهایت طی یه سری صحبت قرار شد خصوصی دو سه نفری تولد بگیرن
بهم گفت کاش تو هم میومدی :/
گفتم
رمان به رنگ پاییز
دانلود رمان به رنگ پاییز اثر نگین عظیمی فشی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درون زندگی هر آدمی رخدادی شکل میگیرد که پذیرشش خیلی دشوار است، زندگی رسم گردون و بگرده و دختر ماجرای ما به رسم قدیمی سرنوشت و روزگار میگردد ، دخترک داستان به رنگ پاییز ما باید خیلی سختی ها را تحمل کند تا پیروز شود …
خلاصه رمان به رنگ پاییز
من را ببخش تابستان ... به این گرمای دلچسبت دل ندادمو به سرعت از روز های داغت گ
دیروز یک سریال ترکی پیدا کردم به نام Bir Ask Hikayesi  یا A love Story یا حکایت یک عشقداستان در مورد یک پسری هست که تو پرورشگاه بزرگ شده با خواهر دو قلوش.
خواهرش بر اثر یک سانحه تصادف ماشین خل وضع میشه و خود پسره هم توسط یه زوج آلمانی به فرزند خوندگی گرفته میشه و میره آلمان. اونجا پدر و مادرش میمیرن و این پسر آواره میشه... یک شب یک دختری رو میبینه که توسط چند تا پسر گیر افتاده و اونا میخوان بهش تجاوز کنن. جون دختره رو نجات میده.
چند وقت بعد میره ترکیه و تو یک بر
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
 کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه
رمان به رنگ پاییز
دانلود رمان به رنگ پاییز اثر نگین عظیمی فشی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درون زندگی هر آدمی رخدادی شکل میگیرد که پذیرشش خیلی دشوار است، زندگی رسم گردون و بگرده و دختر ماجرای ما به رسم قدیمی سرنوشت و روزگار میگردد ، دخترک داستان به رنگ پاییز ما باید خیلی سختی ها را تحمل کند تا پیروز شود …
خلاصه رمان به رنگ پاییز
من را ببخش تابستان ... به این گرمای دلچسبت دل ندادمو به سرعت از روز های داغت گ
یکی از اخلاقای عجیبم اینه که دلم نمیاد کسی که از من خوشش اومده رو برنجونمشاید علت اینکه معمولا باهام راحتن و زود خودشونو لو می دن هم همینه 
جدیدا این اخلاقم بدتر هم شده! سعی می کنم به اون شخص کمک کنم بفهمه چی در من هست که باید کجا دنبالش بگرده! 
مسئله ی تحمل ماه بودن خیلی پیچیده س. یه ماه نگاه ها رو به خودش جلب می کنه. چون عجیبه. اما باید دور بمونه 
یه ساله توی ترکم... ترک بعضی عادت ها و آدم ها. این باعث شده ماه تر هم بشم
سخته سخته سخته ... 
سخت تر بود
فایده نداشت با دلخوری رفت تو اتاقش درو قفل کرد و داد زد تورو خدا مامان بزار پیشت بمونم
آخه من چیکار کنم پسر جیگر طلام تو نمیبینی مگه این مریضی چی به روز من داره میاره چرا نمیفهمی، میگه تو هیچیت نیست داری خوب میشی من نمیرم آب دستت کی میده
یه دل سیر از دستش گریه کردم لعنتی تو چرا اینقدر خواستنی و مهربونی آخه، آینه دل منی تو، پسرم خدا خودش نگهدارت باشه
همسرم راهی شد رفت محل کارش قرار شد آخر شبها بیاد بره تو اتاقش برای خواب بیاد خونه
نوید جان چرا ن
یه مکالمه توی کتاب درسی بچه های کلاسم بود که مثلا چندتا بچه رفته بودن با هم ماهیگیری و یه دونه از این خوره های کتاب ( که از قضا عینک هم داشت ) باهاشون بود. همه ماهی می گرفتن و اون یه دونه خودش رو لوس کرده بود، یه کتاب دستش گرفته بود و میگفت من ماهی گیری دوست ندارم و در آخر دوست هاش مجبورش میکنن که ماهی بگیره.
به بچه ها گفتم اینو به صورت نمایش اجرا کنن.
وقتی نوبت گروه آریانا و کسری شد، کسری دوید رفت از یکی از بچه ها عینک گرفت که مثلا خیلی خوب توی نقش
سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که امروز قرار بود بریم قزوین و یه خرده بگردیم یعنی پیمان دیروز گفت که پیامو ببریم قزوین یه خرده بگرده برا همین دیشب با هم هماهنگ کردند که امروز اون ده و نیم خونه ما باشه تا بریم و اونم گفت باشه ما هم صبح بلند شدیم صبونه خوردیم و پیمان همه چیو از دیشب آماده گذاشته بود صبح هم همه رو آماده کرد و گذاشت دم در و هرچی منتظر موندیم پیام نیومد پیمان بهش زنگ ز
سلام دوستان
اول عذر می خوام بابت این نبودن
ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه
اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد
عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم
در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم
 
اما واقعه:
 تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی ا
ازه علاقه مندی های جدیدم میتونم به
یک رقص سماع
دو رپ گوش کردن و راه رفتن تو ایستگاه مترو
اشاره کنم،راجب دومی که چیزی ندارم اضافه کنم ولی راجب اولی همش احساس میکنم اگه من انجامش بدم به عظیم ترین سرگیجه کل تاریخ مبتلا میشم.
فردا تولد هاجره و با اینکه دو هفته است که کاملن میدونم چی میخوام براش بگیرم ولی نرفتم بگیرم خدایا خستگی را از ما بگیر:|
امروز ساعت ده صب با مرضی عیت دو تا بدبخت نشستیم کف مترو و ریاضی کار کردیم بعدم با اون خانومی که بغلمون بود
بسم الله الرحمن الرحیم ./
هر جا حس میکنیم دیگه کاری ازمون برنمیاد و دنیا برامون تنگ شده زودی به یادت میفتیم! انگار همه ی وجودمون مطمعنه ازینکه یکی همیشه هست حتی واسه لبه ی بلندترین پرتگاه های عمرمون ، که به محض لغزیدن محکم بغلمون کنه ! بدون اینکه بشکنیم و صدای خورد شدن استخونامون بپیچه تو گوشمون ! عوضش همون لحظه حس میکنیم یکی چقد داره قربون صدقه مون میره ، چقد محبت میکنه ، چقد میخواد این دلای تنگ بیچاره ی زوار در رفته ی پاره پوره ی ساییده شده رو
تا حالا با دقت به صداهای اطراف‌تون گوش کردید ؟ اینکه در طول روز چه صداهایی اطراف‌مون هست و ما اهمیتی بهشون نمیدیم ؟ 
ما چند روزه داریم روی صداهای اطراف‌مون تمرکز میکنیم و حدس میزنیم که این صدایی که شنیدیم صدای چی میتونه باشه. یا صدای کی. مثلا هر چند دیقه یک بار صدای هواپیما رو میشنویم. یا صدای موتور که از تو کوچه رد میشه. صبح‌ها صدای خروس همسایه و گنجشک‌ها برامون خیلی جالبن. سعی میکنیم اگر یه مگس اومد تو خونه سریع نزنیم بکشیمش یا از خونه بند
بعد از مدت ها سلام دوستان ! |・ω・)
چه خبرا !؟ ˙˚ʚ(´◡`)ɞ˚˙
خب امروز میخوام در مورد انیمه هایی که تو فصل بهار دنبال می کنم بنویسم 
که خیلی هم نیست ... 
لیست انیمه های این فصلم ازین قراره :
Dororo (که ادامه ی فصل قبل هست)
Shingeki no Kyojin (قصد دارم بعد تموم شدنش ببینم)
Kimetsu no Yaiba

اما انیمه ای که این فصل خیلی برام چشمگیر بود Kimetsu no Yaiba بود !
من این انیمه رو هفته ای پیش شروع کردم به دیدنش و تا قسمت دهم دیدم و حسابی خوشم اومد !(^ω^)
داستان انیمه حرف بخصوصی نداره و میش
یکی بود،یکی نبود.

غیر از یه خدای عادل،روی زمین،قدرتی نبود.

توی یه جنگل بزرگ و سرسبز،حیوونای زیادی زندگی میکردن...پلنگ،ببر،شیر،گرگ،روباه،گوزن،آهو،خرگوش،سمور...


اونا واقعا شاد بودن...همدیگه رو دوست داشتن...هرروز با هم بازی میکردن و احساس خوشبختی میکردن...


اما هر چند روز یه بار،یکی از حیوونا گم میشد...شایعه شده بود که به جنگل زیرین سقوط کردن...


گرگ کوچولو هم یکی از کسایی بود که سقوط کرده بود...و مثل بقیشون،نمیدونست چه خبر شده...چیزی که اون
 دو-سه ساعت قبل سر یکی از میدان‌های بزرگ وایستاده بودم و در سرمایی که چشمم رو می‌سوزوند منتظر اتوبوس بودم. یکهو خانومی بدون مقدمه ازم پرسید منتظر چه خطی هستی؟ بدون این که منتظر جوابم باشه، مسیرش رو گفت و بر حسب تصادف، مقصدش تا خونه‌ی ما یک چهارراه فاصله داشت! گفت پسرم اسنپ گرفته برام و دنبال هم مسیر می‌گردم. بیا با هم بریم! من هم از خدا خواستم! جالب نیست؟ یک نفر در یکی از شلوغ ترین خیابون‌ها محض رضای خدا دنبال هم‌مسیر بگرده و مقصدش به تو ن
دیروز یک سریال ترکی پیدا کردم به نام Bir Ask Hikayesi  یا A love Story یا حکایت یک عشقداستان در مورد یک پسری هست که تو پرورشگاه بزرگ شده با خواهر دو قلوش.
خواهرش بر اثر یک سانحه تصادف ماشین خل وضع میشه و خود پسره هم توسط یه زوج آلمانی به فرزند خوندگی گرفته میشه و میره آلمان. اونجا پدر و مادرش میمیرن و این پسر آواره میشه... یک شب یک دختری رو میبینه که توسط چند تا پسر گیر افتاده و اونا میخوان بهش تجاوز کنن. جون دختره رو نجات میده.
چند وقت بعد میره ترکیه و تو یک بر
پسرک از شدت عذاب وجدان اینکه مزاحم درس خوندن من نباشه بهم زنگ نمیزنه و هرچندوقت یکبار پیام میده اگه بیکاری و حوصله داری خبر بده تماس بگیرم و مدام برام کلیپ انگیزشی میفرسته و من انقدر به این حرکتش میخندم که حد نداره!کلا بچم قضیه درس خوندن من رو خیلی جدی گرفته!!(حالا بماند که منم مثل فامیل دور توی نقش خودم فرو رفتم و عمدتا میگم متاسفانه وقت ندارم:)))امروز بعد از مدت طولانی تایممون هماهنگ شد...
میگه رئیس موهاتو کوتاه کردی شکل جودی ابوت شدی:/میگم لط
  
   
-شرکت قبلی که بودم، یه همکار خانم داشتیم که یکم گیج میزد. برای کارهای بیمه ام دو سری منو الکی فرستاد بیمه و فرمی که بهم داده بود رو مهر نزده بود. همکارای قبلی هم همچین بلایی سرشون اومده بود.
یه سری رفته بود یه فلش از توو ماشینش آوورده بود داده بود یکی دیگه از همکارا براش فایل بریزه، برگشته بود گفته بود : " اینو از ماشین آووردم به کامپیوتر میخوره ؟ " :| اعجوبه ای بود برای خودش  :)))
  
   
- محل کار فعلیم یه همکار خانم داریم که از لحاظ فنی قویه!
او
هشت مارس مبارکمبارک شمایی که از دورترین نقطه شهرستان با کلی اما و اگر و شرط و شروط رفتی یه شهر بزرگتر درس بخونی و واسه خودت کسی بشی اما پشت سرت گفتن رفته دنبال شوهر!!مبارک شمایی که به هر جا رسیدی گفتن تا وقتی شوهر نکردی و زندگی تشکیل ندادی ارزش نداره و سر و سامون نگرفتی!
 
هشت مارس مبارکمبارک شمایی که واسه برداشتن یه ابروی ساده تا مدتها با پدر و مادرت کل کل و دعوا داشتی، مبارک شمایی که قایمکی از گوشه خیابون رژ میخریدی تا ببینی خوشگل شدن چه جوری
دانلود آهنگ جدید علی اصحابی خیال باطل
دانلود آهنگ علی اصحابی به نام خیال باطل کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ ، با لینک مستقیم ، همراه با پخش آنلاین و متن آهنگ
دانلود آهنگ فوق العاده خیال باطل با صدای علی اصحابی از جوان ریمیکس
Download New Music Ali Ashabi – Khiale Batel
[مستر : مصطفی میرصالحی, تنظیم و میکس : حسن بابامحمودی]

متن آهنگ خیال باطل از علی اصحابی
♪♪ سرم اااومد از هرچی میترسـیدم سرم تو برف بود ااانگاری نمیدیم ♪♪من که تا حرفی اااز عشق میشد میخندیدم عاشقش بودم فقط نم
1

اگه بگن از اعجابات مربیت بگو،بایدبگم بعد این همه سال ورزش هنوز وقتی یه هفته دیر برم کلاس،یعنی یه جاهایی از بدنتون میگیره یا میبنده که فکرشم نمی کنید
واگه ازم بپرسید از قشنگیای ورزش و تناسب اندام کدومش جداب تره؟قطعا سیکس پک نیست!بلکه اون خط کانال مانند که روی ستون فقرات پشت کمره در اثر تقویت فیله و عضلات کمر تشکیل میشه و از وسط کتف تا پایین کمر معلومه از جذاب تریناست:دی
خیلی جذابه،شوهر ورزشکاری که اینو داشته باشه چهار هیچ از همه جلوتره
این
جدا یکی به من بگه این گربه ها کارشون چیه دقیقا؟ یه نمونه از این گربه های تنبل رو ملاحظه بفرمایید...
یادمه در دوران طفولیت یه نوار قصه بود که نهایت کاری رو که برای گربه عنوان کرد گرفتن موش بود!
الان که موشا تغییر کاربری دادن و کلا تو شرکت آب و فاضلابن...اینقدرم بزرگ شدن که گربه ها رو قورت میدن!
پس عملا گربه ها بیکار شدن!
البته سعی کردن ارتباطاتشونو با آدما خصوصا دخترا حفظ کنن...هر جا میرم می بینم چند تا دختر خانم دور یه گربه جمع شدن و دارن قربون صدقه
شروع کرده بودم یه مطلب درباره خوندن و نوشتن و نگاه کردن بنویسم که بین کلمات راضی شدن و ارضا شدن به شک افتادم. لعنتی! فرق این دو تا توی فرهنگ واژگان شخصی من مشخص نیست، دو تا کلمه‌ای که انقدر ازشون استفاده می‌کنیم (یعنی هم خودم هم دیگران)، ولی چون یکی‌اش زیر یوغ سکس رفته، ناخودآگاه برام سانسور شده. هم‌زمان هم از خودم عصبانی می‌شم، هم خجالت می‌کشم. احساس می‌کنم با سانسور هم‌دست شدم که به این کلمه بی‌توجهی کنیم، جسارت کنیم، خیانت کنیم... تجاو
Harsh/episode 1از وقتی که امیر حسین بخاطر اون دختره گذاشته رفته احساس افسردگی میکنم،بیشتر احساس میکنم که تحقیر شدم ،احساس وابستگی عاطفی بهش نداشتم،رابطمون کاملا سنتی و معمولی بود.ولی تمام وقتی که کاراهاشو توجیه میکردم و ازش جلوی مامان بابا دفاع میکردم رو‌ حروم کرد،این حس حتما تحقیره!دیروز دوست امیرحسین،محسن رو دیدم ، ازم عذرخواهی کرد بدون دلیل بود واقعا،هیچی تقصیر اون نبود،محسن بیشتر از ده ساله که امیرحسین رو‌میشناسه و اونا توی دانشگاه باهم
یه وقتایی آدم یادش میره برای طولانی مدت خودش رو توی آینه نگاه کنه! یادش میره چه شکلی بوده! یادش میره بره دنبال چین و چروکا بگرده، دنبال جوشا یاخالای قدیمی و جدید...
 گاهی آدم یادش میره نگاه کنه ببینه چقدر تغییر کرده ...یه روزی یهو یه بچه چشمش رو باز میکنه میبینه یه جای بلند وایساده، از اون بالا کفشایی که پاشه رو میبینه  که چقدر ازش دورن همون اول به خیال بچه گانش خطور میکنه که بابا لنگ دراز شدم ! اما زودتر از اونکه انتظارش رو داشته باشه توی کتابای
میگه : چته باز؟ یه سبد غصه زدی زیر بغلت انگار اخر دنیاس! 
نگاش میکنم. کتابو از رو زانوم برمیداره لاشو میبنده میذاره کنار: بیا بغلم ببینمت خب. 
پاهامو جمع میکنم. میگه: چیزی نشده که بابا. 
_ دلم تنگه. غروب طوری. دلم تاب بازی میخواد! 
_ میخوای بریم ut? رو اون تاپ بزرگا؟
_نه. دلم تاب بازی میخواد! رو تابای واقعنی! از اونا یه تیکه اهن مستطیلیه که با زنجیر به اهن وصل شدن. چیه این جینگیله مستونا که کفش عین مبله! پشتی داره! دلم تابای بچگیامونو میخواد! دلم بچ
سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز رفتیم تهران و یه دوری تو نارمک و تهرانپارس و گلبرگ و اون ورا زدیم و پیمان یه سر به چند تا املاکی زد و فایلهای اجاره شونو نگاه کرد (چند وقتیه که پیمان میگه خونه رو ببریم تهران تا راحتتر بتونم برم به مامان سر بزنم اینجوری سختمه هر هفته دو بار برم اونجا و بیام، خسته می شم و از این حرفها،منتها میگه بریم اونجا یه جایی رو فعلا اجاره کنیم و بشینیم همزمان هم بگ
{اول بگم که قرار بود این نوشته رو دیشب بنویسم و تو وبلاگ قرار بدم، ولی دیروز که رسیدم خونه، بشدت ولو شده (بیشتر از حالت بیماری بود تا خستگی) بودم و نشد}
رساله ی «ضیافت» اثر «افلاطون» یکی از مهمترین دیالوگ‌های افلاطون هست که موضوع کتاب اینجوریه که "آگاتون" یه مهمونی ترتیب میده که سقراط هم توش دعوت هست، اونا تصمیم می‌گیرند بر خلاف رسم معمول می‌گساری شون این دفعه مقدار کمی بنوشند و به صحبت در مورد عشق بپردازند.
فدروس از عشق و خدای عشق صحبت میکنه
الهام: فیس بوک، توییتر، واتس آپ، وی چت، تلگرام، اینستاگرام... وااای خدای من! وسط جاذبه ی اینهمه شبکه و نرم افزار ارتباطی آدم غرق میشه
ـ گپ و گعده های گروهی
ـ اشتراک گذاشتن لذّت های زندگی
ـ دورهمی های دوستانه
ـ خاطره گویی ... شوخی ... خنده... نشاط با چه سرعت و چه امکانات فوق العاده ایی!
عجب لذّتی داره! آدم دلش وا میشه؛ از تنهایی درمیاد؛ هیچ وقت پیر نمیشه.
آرش : به نظر من فرار از تنهایی امکان نداره
شیما: به نظر من که شبکه های اجتماعی قبرستون دوستی های مر
الهام: فیس بوک، توییتر، واتس آپ، وی چت، تلگرام، اینستاگرام... وااای خدای من! وسط جاذبه ی اینهمه شبکه و نرم افزار ارتباطی آدم غرق میشه
ـ گپ و گعده های گروهی
ـ اشتراک گذاشتن لذّت های زندگی
ـ دورهمی های دوستانه
ـ خاطره گویی ... شوخی ... خنده... نشاط با چه سرعت و چه امکانات فوق العاده ایی!
عجب لذّتی داره! آدم دلش وا میشه؛ از تنهایی درمیاد؛ هیچ وقت پیر نمیشه.
آرش : به نظر من فرار از تنهایی امکان نداره
شیما: به نظر من که شبکه های اجتماعی قبرستون دوستی های مر
چند هفته اخیر وقت اضافه ای که داشتم. یعنی وقتی نه روی بازی مشتری کار می کردم و نه دنبال کارایی بودم که برای سرمایه گرفتن برای بازی خودمون لازم بودش داشتم ECS یاد می گرفتم. همه مستنداتی که داشتن رو چند بار خوندم و همه ویدیو های ضبط شده رو دیدم و یه کم هم سعی کردم مثلا فلان الگوریتم رو برای خودم پیاده کنم. توی این پست می خوام راجع به ECS بگم که چیه و باید برای حل مساله باهاش چه طوری فکر کنید و چرا باید ازش استفاده بکنیم. من توی این پست سیستم سکه خوردن ی
سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از نوشتن اون پست رفتم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم گرفتم خوابیدم البته خواب که نبود در واقع یه چرتی بین خواب و بیداری بود بعدا دیدم خانم کتری شروع کرده به آواز خوندن و همش رو مخمه گفتم پاشم زیرشو یه خرده کم کنم شاید صداش قطع بشه و بتونم یه کوچولو بخوابم بلند شدم رفتم کشیدمش پایین و بعد رفتم تو اتاقو یه نگاه به صفحه گوشیم که زده بودمش به شارژ انداختم یهو
ساعت  21/1 دقیقه ی بامداد یکم خرداد بود که...
-         
پسرم کجاست؟
-         
سلام
-         
گفتم پسرم کو؟
-         
سلام
-         
سلام ، #پسرِ من رو کجا قایم کردی؟
سرم پایین بود و چیزی نمی گفتم.
-         
مگه کری؟ میگم پاره ی تن من کجاست؟
-         
#پاره ی تن؟
آدم پاره ی تنشو ول نمیکنه به امان خدا و بره
-         
نکنه بلایی سرِ پسرم آوردی؟
#گنجشک اینو میگه و شروع میکنه خونه رو خوب
بگرده ، از این ور به اون ور ، همه جا رو میگرده.
-         
با
شنبه: شب قبلش انقدر فس و فس کردم که ساعت دوازده خوابیدم از اون ور هم ساعت چهار بخاطر کابوس بیدار شدم. صبح هم ساعت نه و ده دقیقه کلاس معارفی داشتم واقع در دانشکده انسانی در حکیمیه بنابراین خوابالو صبح کله سحر از خونه زدم بیرون و هشت و چهل دقیقه دانشکده بودم اومدم برم سمت کلاس که یه پسری جلوی راهم رو گرفت گفت کلاست اینجا تشکیل نمیشه چون هنوز ثبت نام ادامه داره و باید بری طبقه سوم بپرسی کلاست کجاست خلاصه با آسانسور رفتم طبقه سوم و دیدم اونی که بای

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها